پنجره اتاق مرا که بازکني
يه پهنه وسيع
به رنگ سبز
پر از شبدرهاي شبنم زده
پر از آبي آسمان
پر از آدمهاي شاد و بي دغدغه
پر از هياهوي زندگي
نه ، هيچکدام اينها نيست
پنجره اتاق مرا که باز کني
يه خيابان شلوغ
آدمهاي عجول و شتاب زده
آسماني غبارآلود پر از دود
پر از صداهاي گوش خراش
.
.
.
.
پنجره اتاقم را ميبندم
صدايي به گوشم ميرسد:
"آزادي به از بند، چه با لبخند چه بي لبخند"
مثل هميشه
مسعود فردمنش و فقط اميد واهي
لبخند ميزنم و در سکوتم غرق ميشوم.
درباره این سایت